دخترگل من و بابایی

زایمان

بالاخره انتظارمون تموم شد و دخمل گلم به دنیا اومد ..یه عالمه خداروشکر میکنم...27 شب خیلی استرس داشتم هم حالم بد بود هم بی خوابی و استرس و ..اصلا یه استرس عجیبی بود..همش دلم میخواست گریه کنم وقتی بهش فکر میکردم باورم نمیشد من ترسو میخوام برم زایمان کنم ..با بدبختی شب رو گذروندم تا صبخ دستم تو دستای شوشو بود ولی بازم خوابم نمیبرد ...صبح که رفتیم بیمارستان از شدت استرس حالت تهوع داشتم همه هم دلداریم میدادن وقتی رفتم بلوک زایمان زدم زیر گریه و شوشو هم همش طفلکی بغض میکرد و میگفت گریه نکن چیزی نیست که ..بعداز چند ساعت طولانی مدت منو بردن اتاق عمل و من بیحسی خواستم ..عملم خوب بود راضی بودم یه کمی حالم بد شد که با خواب آور و اکسیژن خوب شدم بعدم که ...
4 آذر 1393
1